بنیتابنیتا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات با تو بودن

بنیتا در اولین روز تولد

دختر گلم این عکس رو زمانی ازت گرفتم که خودم نیمه هوش بودم ...چشمام از دور خوب نمیدیدنت ... دستم رو دراز کردم و با گوشیم ازت عکس انداختم و گوشیم رو آوردم جلوی چشمام تا بتونم ببینمت !خدایا شکرت...هیچ دردی رو احساس نمیکردم ...حاضر بودم همه وجودم رو برات بدم...به بابات گفتم:چقدر خوشگله نه؟اونم گفت:آره عین فرشته ها خوابیده...عزیز دلم خیلی دوستت دارم.     ...
28 مهر 1390

عزیز ترین موجود زندگیم...

  برات گفتم که من و بابات کلی برای انتخاب اسمت وقت صرف کردیمو کلی اسمهای خوشگل و با معنی برات پیدا کردیم...خدا کنه از اسمت راضی باشی چون خیلی برام مهمه که فردا که دختر بزرگی شدی به من و بابات نگی این چه اسمی بود برام گذاشتین! اسامی منتخب: ویانا=دانا و فرزانه بنیتا=دختر بی همتای من وانیا=هدیه زیبای خدا رامیا=نام گلی زیبا خوشگلکم داری وارد هفتمین ماه زندگیت میشی(البته زندگی توی شکم مامانی)   ...
28 مهر 1390

روزهای پایانی...

  دخترم دیگه چیزی به اومدنت نمونده...ولی من ناراحتم...هر روز گریه میکنم...نکنه بمیرم و کسی نباشه تا مثل خودم از دخترم مواظبت کنه ...کسی نباشه تا دخترم رو نوازش کنه.... از یه طرف دلم برای روزهای قشنگی که با هم داشتیم تنگ میشه...از یه طرف هم دوست دارم بیایی بیرون تا ببینمت... خدایا کمکم کن...مواظبمون باش...خودمون رو به تو سپردیم       ...
28 مهر 1390

آخرین هفته...

  روزها گذشتند و گذشتند...ماه نهم...هفته آخر ... این هفته با بابا رفتیم آتلیه و کلی عکس انداختیم ...من و تو و بابا ...اولین عکس 3 تایی زندگیمون!کلی هم توی شکمم بالا و پایین میپریدی...هههههههههه با دکتر ظفر نیا آخرین قرار و مدارها رو گذاشتیم و قرار شد که چهار شنبه 27/8/89که مصادف با عید قربان بود به دنیا بیایی...           ...
28 مهر 1390

روز موعود فرا رسید...

  خیلی استرس دارم اما سعی میکنم به روی خودم نیارم ... وسایلمون رو  از شب قبل آماده کردیم ...برای شما هم 2 دست لباس و حوله و وسایل اولیه رو گذاشتیم ...هر چند که بیمارستان گفته بود هیچ چیزی احتیاج نیست.اما محض احتیاط برداشتیم. شب تا صبح خوابم نمیبرد ...تا ساعت 2 داشتم گرد گیری میکردم...هههههههههه با اینکه خونمون رو از ماه 7 هر روز تمییز میکردم و پیش خودم میگفتم نکنه زود به دنیا بیایی؟ صبح ساعت 5 بیدار شدم ...دوش گرفتم ...موهامو سشوار کشیدم و آرایش کردم ...یه لباس نسبتا گرم پوشیدم و با بابای مهربونت راه افتادیم سمت تهران-بیمارستان لاله انگار برام قوت قلب بود... همیشه از این میترسیدم که نکنه یهویی زود به دنیا بیایی و من ...
28 مهر 1390

فرشته کوچولوی ما به دنیا آمد...

  چهارشنبه -ساعت 7 رسیدیم بیمارستان لاله...فوری به دکترم زنگ زدم . کفت :نگران نباش تا کارهای اداری رو انجام بدی من هم میام... بعد از اینکه از بابات خدا حافظی کردم رفتم قسمت زایمان ...اونجا همه با روی خوش ازم استقبال کردن...کلی با هم گفتیم و خندیدیم ...تا منو آماده کردن و بردن اتاق عمل...استرس داشت به نقطه اوجش میرسید ...اتاق عمل هم همه مهربون و دوست داشتنی بودن...دیدن چهره دکت ظفر نیا بهم آرامش میداد...ازم در مورد نوع بیهوشی سوال کردن...و من که دوست داشتم لحظه تولدت رو ببینم بی حسی موضعی رو انتخاب کردم ...اما دکترم گفت:نه نمیتونی استرست رو کنترل کنی....و میترسی ! ومن همه چیز رو در اختیار خودشون گذاشتم. زمانی که میخواستن بیهو...
28 مهر 1390

قند عسل مامان...

  هر شب برات سوره یاسین و آیت الکرسی میخونم تا دلت نورانی باشه و خدا حفظت کنه... شاید باور نکنی !اما تا به حال چندین بار خوابت رو دیدم ...توی خواب شبیه به پسرایی !با کاپشن سبز خوشگل و شلوار لی...دستت هم لواشک بود و مثل باد میدویدی... ومن نگران از زمین خوردنت ...هراسان به دنبالت...     ...
28 مهر 1390

فرشته ناز کوچولو

  نمیدونی که چقدر به خاطر دیدنت -بوسیدنت و نوازشت لحظه شماری میکنم ... پس فرشته ناز کوچولو ....آرام باش و صبور!...تو خواهی آمد و قلب پدر و مادرت رو پر از شادی و خوشحالی خواهی کرد... سالم باش و یادت باشه که دو نفر توی دنیا منتظرتتو هستند که عاشقانه دوستت دارند... حالا که دارم این جملات رو مینویسم تو رو کاملا در طرف راست شکمم حس میکنم...تو به من خیلی نزدیکی و بهترین یار و همدم و هم صحبتم! با اومدنت تنهایی های من هم پایان خواهد یافت...         ...
28 مهر 1390

17 مرداد 89

  دختر گلم ... تو الان 6 ماهه که توی دل مامان جای گرفتی... عزیز دل مادر روزها و شبها در حال گذرند و روز شماری میکنم تا آبان ماه از راه برسه و من و تو همدیگر رو در آغوش بگیریم         ...
28 مهر 1390